loading...
سخن زيبا
نون بازدید : 108 سه شنبه 15 شهریور 1390 نظرات (0)
در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی با پدرش زندگی می کرد .


یک سال تابستان  هنگامی که مدرسه تعطیل شده بود پدر تصمیم گرفت تا به همراه پسر به نزد پدر بزرگ بروند .


بنابراین لباسهایشان را برداشتند وکوله بارشان را بستند وراهی سفر شدند .


پدر بزرگ در یک روستا زندگی می کرد و دارا ی حیوانات مختلفی بود .


پسر هیجان زیادی داشت ومی خواست هر چه سریع تر به نزد پدر بزرگ بروند .


هنگامی که به روستا رسیدند پسر از پدر بزرگ خواست تا اجازه بدهد که او در کار حیوانات کمکش بکند .


پدر بزرگ یک خر ویک گوسفند به او داد واز پسر خواست تا  روی خر بشیند و گوسفند را در چمن زار بچراند .


پسر پیش خودش فکر کرد بهتر است روی گوسفند بشیند و خر را در چمن زار بچراند .


آن شب وقتی پسر به خانه برگشت  خر آواز می خواند و گوسفند بیچاره مرده بود .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 1,420