در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی با پدرش زندگی می کرد .
یک سال تابستان هنگامی که مدرسه تعطیل شده بود پدر تصمیم گرفت تا به همراه پسر به نزد پدر بزرگ بروند .
بنابراین لباسهایشان را برداشتند وکوله بارشان را بستند وراهی سفر شدند .
پدر بزرگ در یک روستا زندگی می کرد و دارا ی حیوانات مختلفی بود .
پسر هیجان زیادی داشت ومی خواست هر چه سریع تر به نزد پدر بزرگ بروند .
هنگامی که به روستا رسیدند پسر از پدر بزرگ خواست تا اجازه بدهد که او در کار حیوانات کمکش بکند .
پدر بزرگ یک خر ویک گوسفند به او داد واز پسر خواست تا روی خر بشیند و گوسفند را در چمن زار بچراند .
پسر پیش خودش فکر کرد بهتر است روی گوسفند بشیند و خر را در چمن زار بچراند .
آن شب وقتی پسر به خانه برگشت خر آواز می خواند و گوسفند بیچاره مرده بود .
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت