loading...
سخن زيبا
نون بازدید : 93 سه شنبه 15 شهریور 1390 نظرات (2)

در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی که حالا دیگر بزرگ شده بود  با پدرش زندگی می کرد .


چون که تحصیلات پسر به اتمام رسیده بود پدر تصمیم گرفت تا برای پسر یک زن  بگیرد .


بنابر این یک جعبه شیرینی و یک دسته گل خریدند تا به خواستگاری بروند .


در مراسم خواستگاری عروس  برای  پسر و  پدرش چایی آورد  و پدر و مادر  عروس  بسیار از دخترشان تعریف کردند.


مراسم به اتمام رسید و پدر و پسر به خانه اشان برگشتد .


در خانه پدر از پسر پرسید :  خوب بگو ببینم چطور بود ؟


پسر پاسخ داد :  خانه بسیار بزرگی داشتند  و یک ماشین هم در خانه شان پار ک بود  در مجموع باید بگویم  خوب بود من موافقم .


و اینگونه شد که پسر با عروس ازدواج کرد.

نون بازدید : 129 سه شنبه 15 شهریور 1390 نظرات (0)
در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی که حالا دیگر بزرگ شده بود  با پدرش زندگی می کرد .


چون که تحصیلات پسر به اتمام رسیده بود پدر تصمیم گرفت تا برای پسر جشن فارغ التحصیلی بگیرد .


بنابراین مقداری کیک ، کمی شیرینی  ، میوه  و تعدادی هم نوشیدنی خرید و به خانه آمد .


بعد تعدادی بادکنک را باد کرد واز در و دیوار آویزان نمود ، کادوی پسر را هم روی میز گذاشت.


هنگامی که پسر به خانه برگشت بسیار خوشحال شد و پدر از او خواست تا شمع ها را فوت کند .


اما وقتی که پسر خودش را خم کرده بود تا شمع ها را فوت کند لبانش به شمع خور د  وپسر به عقب پرید .


کمی آن ور تر درست روی لوله آب پایین آمد و لوله شکست .


پدر به حیاط رفت تا آب را از کنتور قطع کند و در حال رفتن از پسر خواست تا ظرفی به زیر لوله شکسته بگذارد.


هنگامی که برگشت آب تمام خانه را گرفته بود .


پدر نا باورانه دید که پسر یک فنجان را زیر لوله  شکسته  گذاشته است !
نون بازدید : 109 سه شنبه 15 شهریور 1390 نظرات (0)
در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی با پدرش زندگی می کرد .


یک سال تابستان  هنگامی که مدرسه تعطیل شده بود پدر تصمیم گرفت تا به همراه پسر به نزد پدر بزرگ بروند .


بنابراین لباسهایشان را برداشتند وکوله بارشان را بستند وراهی سفر شدند .


پدر بزرگ در یک روستا زندگی می کرد و دارا ی حیوانات مختلفی بود .


پسر هیجان زیادی داشت ومی خواست هر چه سریع تر به نزد پدر بزرگ بروند .


هنگامی که به روستا رسیدند پسر از پدر بزرگ خواست تا اجازه بدهد که او در کار حیوانات کمکش بکند .


پدر بزرگ یک خر ویک گوسفند به او داد واز پسر خواست تا  روی خر بشیند و گوسفند را در چمن زار بچراند .


پسر پیش خودش فکر کرد بهتر است روی گوسفند بشیند و خر را در چمن زار بچراند .


آن شب وقتی پسر به خانه برگشت  خر آواز می خواند و گوسفند بیچاره مرده بود .

نون بازدید : 92 سه شنبه 15 شهریور 1390 نظرات (0)

 

در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی با پدرش زندگی می کرد .



یک سال در  سیزدهم بهمن درست در روزی که او بدنیا آمده بود  پدرش به او یک   دفتر خاطره   هدیه داد .



چون  پسر پیش خودش فکر کرد که دفتر مشقش از دفتر خاطراتش قشنگ تر است تصمیم گرفت تا تمام مشق هایش را داخل این دفتر پاک

نویس کند .


یک هفته تمام پسر در داخل اتاقش مشغول بود .


هنگامی که کار پاک نویس تمام شد، پاک کنش را برداشت تا دفتر مشقش را پاک کند و از آن یک دفتر خاطرات درست کند .



  در حالی که دستانش به شدت درد  می کرد متوجه شد که دفتر مشقش  با خود کار نوشته شده !



بنابر این با ناراحتی تمام دفتر خاطراتش را دوباره پاک کرد.

نون بازدید : 92 سه شنبه 15 شهریور 1390 نظرات (0)
در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی با پدرش زندگی می کرد .

چون پسر به سن مدرسه رسیده بود پدر تصمیم گرفت تا او را به مدرسه  بفرستد .


پسر کیفش را برداشت ، یک مداد ، یک  پاک کن ، یک دفتر و مقدار ی خوراکی در داخل آن گذاشت وراهی مدرسه شد.


زنگ اول نقاشی بود وپسر یک طو طی کشید که استخوان را در زیر خاک پنهان می کرد .


معلم یک بیست به پسر داد وزنگ بیرون به صدا در آمد .


پسر به اشتباه مداد و دفترش را در کیف دوستش گذاشت و بیرون رفت .

زنگ  دوم  پسر خوراکیش را ورداشت و برای ورزش بیرون رفت ، چون می خواست ورزش کند  خوراکیش را روی دیوار گذاشت و

داخل میدان رفت .


گربه ای آمد و خوراکیش را خورد .


زنگ سوم تعطیل شدند ، او کیفش را برداشت و قبل از آمدن به خانه به دست شویی رفت و کیفش را به جالباسی آویزان نمود.


موقع بیرون آمدن فراموش کرد که کیفش را با خود بردارد  .


آن شب وقتی در خانه بود متوجه شد که هیچ یک از وسایل هایش را نیاورده !
نون بازدید : 124 یکشنبه 02 مرداد 1390 نظرات (0)

 


 

در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی با پدرش زندگی می کرد .


یک سال در  سیزدهم بهمن درست در روزی که او بدنیا آمده بود  پدرش به او یک  میخ فلزی  هدیه داد .


پسر پیش خودش فکر کرد تا از این میخ یک پیچ درست کند ، بنابراین سوهان را برداشت وبه داخل اتاق رفت .


نزدیک به یک ماه در اتاق ماند و میخ را سوهان زد تا یک پیچ بسازد .



حکیمی به او گفت  تا یک پیچ را شبانه  به جای میخ بگذارد .



پدر سخت نگران شد وبه دنبال چاره گشت .

پدر این کار را کرد  و فردای آن شب  بر روی مبل نشست و منتظر ماند تا پسر پیچ را با خوشحالی به نزد او بیاورد .


یک هفته گذشت وپسر نیامد .


بنابر این پدر پریشان و نگران شد ، در اتاق پسر را باز کرد و با نا باوری دید که پسر می خواهد از آن پیچ یک میخ درست کند.

 

نون بازدید : 122 شنبه 01 مرداد 1390 نظرات (0)

 

در خانه پلاک 38 پسر بچه کوچکی با پدرش زندگی می کرد .


یک سال در  سیزدهم بهمن درست در روزی که او بدنیا آمده بود  پدرش به او توله سگی هدیه داد ،  که اسم آن را گذاشتن توله ،  چون او

یک توله سگ بود.


پسر پیش خودش فکر کرد تا به توله حرف زدن یاد بدهد ، بنابر این هر روز در اتاقش می ماند و بیرون نمی رفت .


اوایل پدر فکر می کرد که به زودی پسر خسته شده و بیرون می آید .


یک سال گذشت وپدر به فکر چاره افتاد ،  مرد حکیمی به او گفت تا یک طوطی به پسرش هدیه دهد .


پس همان سال  در سیزدهم بهمن درست در روزی که پسر بدنیا آمده بود ، پدر یک طوطی به پسر هدیه داد و توله را از او گرفت .


پسر اسم آن را گذاشت طوطی چون  اون  یک طوطی بود .


پدر امید وار بود که پسر بعد از یک هفته که به طوطی حرف زدن یاد می دهد از خانه بیرون بیاید چون طوطی ها حیوانات با هوشی

هستند وخیلی زود حرف زدن را یاد می گیرند .


یک سال گذشت وپسر بیرون نیامد .


پدر سخت پریشان و نگران شد  ،   بنابر این در اتاق  پسر را باز کرد وبا ناباوری دید که پسر دا رد به طوطی یاد می دهد  تا چگونه یک

استخوان را در زیر خاک پنهان کند .

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 16
  • بازدید کلی : 1,423